اسرار یک شکنجه گر {قسمت پنجم}
 
// رمان / شعر / پیامک //
بهترینها و جدیدترینها برای شما
 
 
حدود ۶ سال از دوستی من و مرتضی وسعید میگذشت .
بعد از دوسه روز استراحت و بستری شدن اجباری توسط مادرم توی خونه بلأخره باهر کلک و حقه ای بود موفق شدم از خونه بزنم بیرون .
مادم عجیب از دستم شاکی بود و مدام زیر لب یا بلند بلند شکوه و شکایتشو عنوان میکرد:تو آخه مگه نخورده ای؟مگه گشنه گدایی؟توت میخوای کوفت کنی؟برو بخر.تنبلیت میاد؟خوب بگو برم از سرخیابون بخرم.دیگهواسه چی عین این پسر لاتا از درخت میری بالا که بیفتی اینجوری تن و بدنت زخم و زیل بشه؟
اگه میفتادی نخات قطع میشد چی؟تا آخر عمر باید لگن زیرت میذاشتن .کی تو بزرگ میشی . کی آدم میشی من آخه.....
سه روز تموم از این حرفا میزد و زخم و زیل منو پانسمان میکرد . بعد صدای آهستشو میشنیدم که تو آشپز خونه میگه :بمیرم بچم له ولورده شده ،خدایا شکرت خدایا....
مرتضی و سعید هم تو این سه روز خبری ازشون نبود .چون مرتضی که فهمیده بود من مجروحم جرأت نمیکرد بیاد دم خونه .البته حق هم داشت .توی سنین ۱۵−۱۶ سال معمولا یک پسری که خطا میکرد ،کل رفقاش هم مجرم بحساب میومدن و باید بازخواست میشدن .
سعید هم در تمام مدتی که باهم دوست بودیم نه دم خونهءمن و مرتضی میومد نه میذاشت که ما بدونیم خونش کجاس . مرتضی میگفت احتمالا چون فقیر هستن نمیخواد بدونیم کجا زندگی میکنه .ولی من به مرتضی میگفتم :محله ای که زندگی میکنن جای خوبیه .چون همیشه نزدیکیه همون محل از ما جدا میشد و خداحافظی میکرد
مرتضی میگفت:ازکجا معلوم اونجا زندگی میکنه؟شاید بعد از رفتن ما راهشو کج میکنه و میره طرف خونه 
خلاصه به این دلایل ۳روز تموم تنها توی خونه بستری بودم و اونروز ،جمعه صبح تصمیم گرفتم باهر کلکی شده برم بیرون .
لباسامو پوشیدم از در اتاق اومدم بیرون ،مادرم تا چشمش به من افتاد گفت:کجا شال و کلاه کردی؟
باچهره ای معصوم گفتم:تو این چند روزی که مدرسه نرفتم از درس و مشق افتادم میخوام برم از مرتضی بپرسم....
حرفمو قطع کرد و گفت:خوبه،خوبه،خبه،نه که خیلی بفکر درس و مشقتی.تو اگه درس خون بودی بجای از درخت بالا رفتن میشسی خونه پای کتابات
دیدم کلکم نگرفت ،با غصه و چهره ای ناراحت گفتم:فردا ریاضی داریم این معلممون بد خلقه .....
بازحرفمو قطع کرد و سرشو تکون داد و با افسوس تو چشام نگاه کرد و گفت:هِی هِی،من که میدونم واسه درس نمیری .تحمل خونه نشستنو نداری .برو زود برگردا.اگه ببینم ....
سریع و خوشحال گفتم:نه،نه،نه .زود میام زود میام.
با سرعت زدم از خونه بیرون .
سرخیابون رسیدم ،پیچیدم تو پیاده رو که برم طرف خونهءمرتضی که صدای سوت کسی رو از پشت سر شنیدم ،بعد هم داد زد:کاوه ،کاوه 
صدای مرتضی رو شنیدم برگشتم دیدم با سعید دارن سریع میان بطرفم . 
با شوق وشعف ایستادم تا بیان .انگار بعد یکسال حبس انفرادی داشتم میدیدمشون
مرتضی تا نزدیکم رسید گفت:به نمردی؟مارو بگو گفتیم یه حلوای توپ افتادیم 
گفتم تا حلوای تورو نخورم نمیمیرم
باهم دست دادیم،سعید هم دست داد و گفت :چجوری افتادی ؟ بیکاربودی بری بالای درخت؟
گفتم :بیخیال دیگه گذشت.کجا بریم حالا؟
سعید گفت:من میرم خواهرمو ازخونهءخالم اینا بیارم ،شماهم میاین؟اگه نه که تا یه ساعت دیگه میام همینجا 
قلبم هرّی ریخت اما بروی خودم نیاوردم و گفتم :آره ماهم میایم.و حرکت کردیم بطرف خونهءخالهء‌ سعید
چند وقت بود تا اسم لاله میومد قلبم تند تند میزد ، جرأت نداشتم تو چشاش نگاه کنم ،تو اون سن کم ،نمیدونم چجوری من انقدر تو فکرش بودم و تا اسمش میومد قلبم میزد . از طرفی هم نامردی میدونستم که به سعید نگم ولی جرأتشو نداشتم .فقط مرتضی از این موضوع خبرداشت .اونم اصرار داشت که هرچه سریعتر به سعید بگم . میگفت این نامردیه اگه نگی .شده تیکه تیکت هم کنه باید بهش بگی .
از همون روز اول که چشاشو دیدم خوشم اومد ازش ،اول فقط خیلی خوشم میومد نگاهش کنم اما بعد چند سال رفته رفته یه حس غریبی نسبت بهش داشتم .حسی که نمیدونستم چیه .یک نوع لذت توأم با ترسو غم و خوشحالی یه حسی که نمیتونستم وصفش کنم ،شاید بهش میگفتن عشق اما من عاشق نشده بودم که بدونم عشق همینه یا نه . از صبح که چشم باز میکردم تا شب که چشامو میبستم همش یا فکرش میومد تو ذهنم یا چشماشو مدام مجسم میکردم.
هیچوقت هفتهءقبلش یادم نمیره .همین هوشنگ ساندویچی بیشرف سر اینکه لاله دم مغازش ایستاده بود اومد سرش داد کشید . 
قرار بود من و سعید دم ساندویچی لاله رو ببینیم . سعید بهش قول داده بود،از مدرسه که اومد براش ساندویچ بخره ،هوشنگ ساندویچی هی به لاله پیله میکنه که بیا تو ،خودم بهت ساندویچ مجانی میدم . لاله خودشو میکشه کنار
دوباره میگه بیا پول هم بهت میدم .لاله از ترس میره اونورتر ،هوشنگ خان پفیوز هم که میبینه هیچ رقم موفق نمیشه الکی داد و بیداد میکنه که چرا دم ساندویچی من وایسادی حرومزاده و الم شنگه راه میندازه .
یادمه سعید جلوی چششو خون گرفته بود . یه فحشایی میداد که تابحال ازش نشنیده بودم . پرید به هوشنگ ساندویچی . هوشنگ هم که هیکلش عین گوریل بود با مشت زد تو سر سعید بطوری که با سر رفت تو جوی آب ،مردم ریختن و لاله هم جیغ کشید که بیشرف داداشمو کشتی .
مرتیکه با اون هیکل غولش یک چک محکم هم تو صورت لاله زد .
ایستاده بودم و بدون حرکت بر و بر نگاهشون میکردم .حتی برای کمک جلو هم نرفتم . احساس کردم قطره ای به گرمی خون از گوشهءچشمم رو صورتم ریخت .اما باز هم تکون نخوردم . 
میترسیدم . نه از هوشنگ . از رازی که حدود ۴−۵ ماه بهش پی برده بودم میترسیدم . نمیتونستم چیزی بگم یا حرکتی بکنم . فقط نگاه میکردم و قلبم از ترس از نفرت شدید داشت از حلقم درمیومد . میترسیدم که هوشنگ دهن باز کنه . میترسیدم خیلی میترسیدم .
من مادر سعیدو دیده بودم .حتی سعید هم نمیدونست که من مادرشو میشناسم .یکبار زمانی که توی اتوبوس بودم دیدمش که با سعید و لاله داره میره . قیافش، چشاش عین لاله بود یا بهتر بگم لاله عین اون بود با این تفاوت که صورتش یه گردی از غم روش نشسته بود
گذشت و گذشت تا ۴−۵ ماه قبل از اون روز .سعید مدرسه نبود ،گویا مریض شده بود . زنگ مدرسه که خورد دویدم طرف ساندویچی هوشنگ . سعید هیچوقت با من نمیومد ساندویچی .هنوز همون سعید مغروری بود که حاضر نبود حتی رفیقش مهمونش کنه سر همین من هم حاضر نبودم تکی برم اونجا. اونروز از غیبتش استفاده کردم و دویدم تا ساندویچی تا بعداز مدتها یه ساندویچ بخورم.
رفتم تو ساندویچی دیدم یه پسر ۲۶−۲۷ ساله پشت دخله تا چشش به من افتاد گفت ،برو بچه هوشنگ خان نیست
گفتم من که با هوشنگ خان کار ندارم یه ساندویچ ...
یهوصدای زجهءخفیفی رو از پستوی پست ساندویچی شنیدم.صدای زنی که میگفت ،تورو خدا ولم کن ،نمیخوام ولم کن.....
پسره که پشت دخل بود دسپاچه گفت:د برو بهت میگم الان چیزی نمیفروشیم .بعد بدو بدو رفت طرف پستو که یهو مادر سعید باچهرهءپریشون و آشفته بزور نصف تنشو از پشت پرده کشید بیرون و باز آهسته و التماس مانند گفت :ول کن ،توروخدا ول کن جیغ میزنما ،میان میگیرنت
صدای هوشنگ اومد که آهسته با صدای لرزون گفت:زنیکه جیغ بزن خوب ،اون شوهر بیشرفت که ریغ رحمتو سر کشیده ،آبجیتم که تو زندانه ،خودتم که اومدی با پای خودت اینجا .به پلیس میگم اومده خودفروشی پولش ندادم داره عین آبجیش که ضدانقلابه و تو زندونه خودشم اینجوری قشقرق بپا کنه . جیغ بزن حالا
مادر سعید گفت:من گفتم بذار بیام نظافت کنم ،بذار کارکنم بیشرف ،ولم کن ولم نکنی خودمو آتیش میزنم
شاگرد هوشنگ که داشت دم در بر وبرنگاهشون میکرد یهو بخودش اومد و سریع رفت تو و به هوشنگ یه چیزی گفت . 
یهوزن سریع پرید بیرون و با گریه چادرشو کشید سرشو از در زد بیرون
هوشنگ پرده رو زد کنا و به من خیره شد . من عین جن دیده ها همینجور بهش خیره شدم و عقب عقب رفتم دم در .
داد زد که:تخم سگ مگه نمیفهمی تعطیله یعنی چی؟ اومدی تو چیکار هان؟ بگم اومدی دزدی؟بدمت دست کمیته؟
فهمیدم میخواد دست پیشو بگیره . همونجور که پشتم به در بود دستمو بردم از عقب درو باز کردم و یهو با عجله زدم از در بیرون 
حالا بعد از چند ماه میدیدم هوشنگ داره سعید و لاله رو میزنه .
یه خوک بود .یه خوک بتمام معنا که فقط به زیر شکمش فکر میکرد و بس .امامن میترسیدم .میترسیدم که به سعید چیزی بگه .خودم هم که اصلا جرأتشو نداشتم به سعید دراین باره حرفی بزنم .حتی به مرتضی هم نگفته بودم
−−−−−−
نزدیک یک خونه رسیدیم که بالایدرش روی یک پارچهءرنگ و رو رفته نوشته بود:آموزشگاه و گارگاه فرشبافی نرگس
سعید گفت همینجا وایسین من الان میام .
در حیاط نیمه باز بود سعید رفت تو 
صدای زنی از پشت در شنیده شد که میگفت:به مادرت بگو خرج آموزششو بده وگرنه از فردا نیاد دیگه .اینجا که انجمن خیریه نیست ،گوش میدی ؟با توام پسر ،هی
سعید سریع با لاله اومد بیرون . من و مرتضی به روی خودمون نیاوردیم ،معلوم شد که خوهءخالش نیست و فقط برای یادگرفتن بافت فرش میره اونجا . 
چشم لاله باز منو افسون کرده بود .همینجور خیره شده بودم بهش. ضربهءیواشکی مرتضی به دستم منو بخودم آورد .گفت:بریم
حرکت کردیم بسمت محلهءسعید اینا که دیدیم آمبولانس و چندتا ماشین گشت دم ساندویچی هوشنگ ایستادن و یه عده هم اون دور جمع شدن 
 رفتیم جلو ،مرتضی از یکی پرسید:چی شده آقا؟
طرف برگشت و تا مارو دید گفت:برید بچه ها اینجا جای شماها نیست برید . 
مرتضی دوباره گفت:آخه چی شده ؟
یارو که هی رو نوک پا بلند میشد تا سرک بکشه تو ساندویچی رو گفت:هیچی بابا برو پی کارت .برو ببینم بچه
یه مردی که اونم تازه رسیده بود گفت چی شده آقا ؟طرف گفت:میگن تو ساندویچی صاحبشو تیکه تیکه کردن 
مرده گفت هوشنگو؟
مرده گفت:من نمیشناسمش اسمشو هم نمیدونم چیه ولی اگه اسم صاحبش هوشنگه آره میگن کشتنش . چند روز ازش خبری نبوده ،شاگردش میاد میبینه کرکره پایینه اما قفل روش نیست .کرکره رو میکشه بالا میبینه بوی تعفن میاد میره تو میبینه صاحب ساندویچیو تیکه تیکه کردنش .جیغ و داد میکنه زنگ میزنن الانم جسدو میارن بیرون ،بذا ببینیم .
ازلابلای جمعیت رد شدیم یه برانکارد آوردن که روش ملافهءسفید بود.از پله ها که میاوردنش پایین یهو یه سر بریده افتاد رو زمین .صدای جیغ زنا و نالهءجمعیت بلند شد ،یکی از پرستارا سریع رفت و سرو برداشت 
صدای داد سعیدو شنیدم برگشتم دیدم لاله بیهوش شده

 

دوران نو جوانی و هنگام بلوغ هم مصیبتیه واسه خودش
خانومارو نمیدونم ولی آقایون واقعا دوران عجیبی رو سپری میکنن . وقتی از ابتدایی میری تو دورهءراهنمایی رفته رفته جو دگرگون میشه .
یادمه اون اوایل دوران بلوغ از صبح که وارد مدرسه میشدم تازمانی که بیام بحث و گفتگو بر سر یک چیز بود .سکس .بله سکس .
این موضوعات سکسی هزارویک شکل مختلف داشت که بیشترین اونا به دو سه چیز تقسیم میشد . اول از همه و در بدو ورود و در زنگ تفریح و مواقع مناسب ،اشعار و ترانه های سکسی بود .
مشهورترین این ترانه ها شامل ، دیشب من فلک زده با ......کپک زده ،رفته بودیم عرق خوری....الی آخر.
این ترانه رو میتونم به جرأت بگم که بیش از ۱۰۰۰۰بار در عمرم شنیدم . روزی نبود که این ترانه رو ۳۰−۴۰ بار از همکلاسی و هم مدرسه ایت نشنوی . انقدر تکرار میکردن تا حالت تهوع به آدم دست بده .ترانه ء‌بعدی ،ترانهءکوتاهی بود که کمتر از ترانهءاولی گفته نمیشد ولی چون کوتاه بود میشد دندون رو جگر گذاشت و تحملش کرد .دیشب تو باغ فردوس دعوا بودش........
و اما اشعا . ما دانش آموزان عزیز که با ضرب کتک و چوب و مشت و لگد نمیتونستیم ۷−۸ بیت شعر رو حفظ کنیم و زنگ ادبیات مثل بچهءآدم بیایم بخونیم . شعرسکسی لیلی و مجنون رو که بیش از ۱۲−۱۳ بیت میشد رو عین فرفره تندو تند میخوندیم . گویند که ....لیلی ،زاندازه گذشته بود خیلی ......
هرکی بگه من این شعرو بلد نیستم ،چرت گفته ،مگه میشه پسر تازه به بلوغ رسیدهءدههء۶۰ باشی و این شعرو ،(نه تنها نشنیده باشی بلکه) حفظ نباشی؟
این وضعیت ادبی .واما وضعیت هنرهای تجسمی. یادمه دوتا خودکار بیک بیشتر نبود . یکی آبی یکی هم قرمز .ای به ندرت خودکار مشکی هم بزور گهگداری پیدا میشد .روی میز چوبی عکسهای سکسی کنده کاری شده گاهی شدیداً دردسرساز میشد . 
چون این میزها قدیمی بود و پر از چاله چوله ،گاهی نوک خودکار کنده میشد و جوهرش میرفت لای شیارهای ریز میز . کافی بود یکی این کنده کاریو رو میزت کرده باشه و حواست نباشه و کتاب یا دفترتو بذاری روی میز تا تمامش پر از جوهر بشه .
هنر نمایشی هم به این صورت بود که گوشهءکتاب یا دفتر رو روی هر برگش یک نقاشی از زن و مردی در حال سکس میکشیدن و در هربرگ باظرافت قدری درحال حرکت میکشیدن . وقتی دفتر یا کتابو با انگشتت میگرفتی و مثل بور زدن ورق سریع ولی دونه دونه رهاش میکردی ،شاهد یک انیمیشن سکسی میشدی . 
حالا چرا این چیزا رو میگم؟عرض میکنم چرا
با اون وضعیت بلوغ و حالت بستهءجامعه خودتون حساب کنید که دوستی با یک دختر چه مکافاتی بود . کافی بود یه دختری بهت نیم نگاهی بکنه ،همه جا میپیچید که این دختره وضعش خرابه و با فلانی خوابیده . بعضی از پسرها هم برای ادعا کردن از این حرفا میزدن وآبروی دختره رو میبردن.
سر همین تو اون زمان دخترا عین مجسمه خشک بودن و حتی اگه ازت خوششون هم میومد محال بود بهت روی خوش نشون بدن .
آهان اینو تا یادم نرفته بهتون بگم اولین و تنها جمله ای که برای دختربازی پسرا یاد میگرفتن و به دخترا میگفتن این بود:ببخشید خانوم ساعت چنده؟ 
دختره هم محل سگ نمیذاشت و راهشو میکشید و میرفت . 
تنها از یک طریق میشد بفهمی که دختره ازت خوشش اومده یا نه . اگه ازش میپرسیدی ساعت چنده و در جواب با اخم میگفت برووووگم شوووووو (با عشوه قرائت بفرمایید)معلوم بود خوشش اومده ازت . هرچی گمشو رو بیشتر میکشیدمعلوم میشد که بیشتر ازت خوشش اومده.
حالا با این وضعیت من باید میرفتم با لاله ،خواهر سعید حرف میزدم .روز قبلشو اول بهتون بگم بعد میریم سر موضوع دیدار من و لاله 
−−−−−−
فکر کنم چیزی حدود هفت هشتا مشت و لگد حوالهءمن کرد و من جا خالی دادم .مرتضی گرفته بودشو میگفت:قربونت برم سعید ،ول کن ....مرگ من ،،سعید یه لحظه گوش بده .
من نه میترسیدم ونه خجالت میکشیدم بلکه حس میکردم که انگار یه باری رو از دوش خودم برداشتم . باید بهش دیر یا زود میگفتم .
البته خوب ...چرا دروغ بگم .اولش خیلی ترسیده بودم و هول کرده بودم . اومدم بگم من عاشق خواهرتم ،میخوام در آینده باهاش ازدواج بکنم . از ترسم وسط جمله رو جا انداختم و گفتم من میخوام خواهرتو ب......
چشاش گرد شد ،انگار فکر کرد اشتباه شنیده .من بیشتر هول شدم و سریع گفتم:منظورم اینه که بعداز ازدواج میخوام ب....مش .
باغضب از جاش بلند شد .من که شدیداً دستپاچه شده بودم بلند گفتم :بابا،من عاشق لاله هستم ....مرتضییییی بگیرش 
بدجوری هجوم آورد طرفم . عمراًحتی بروسلی هم نمیتونست به سرعت من جاخالی بده ،از بس که سریع مشت و لگد ول میکرد . البته دو سه تاش خورد به مرتضی بیچاره 
اونم شاکی شد و باهر زوری بود گرفتش و کشیدش یه کنا و بلند به من گفت:تو برو فعلا ،بعدا باهم حرف میزنیم .
سرتونو درد نیارم بعد دو ساعت اومدن و دوباره سعید هی شاکی میشد و حمله میکرد وحدود ۵−۶ ساعتی گذشت ،تا بلاخره مرتضی تونست هردومونو بشونه سر میز . 
بعد از این همه جار و جنجال سعید که از غضب نفس نفس میزد بهم گفت:ببین ،به مرگ مادرم قسم ،،،اگه ،،،اگه ،،،اگه خودش رضایت داد و .....با خشم آبدهنشو قورت داد و ادامه داد :من نمیدونم ۱۰ سال یا ۱۵ سال دیگه بخواید با هم ازدواج کنید . امااا ،به مرگ مادرم ،به مرگ مادرم ،،،بدجور گیر افتادی و سراغ بد کسی رفتی . اولا اگه رضایت داد باید صبر کنی تا وقت ازدواج . دوست دخترت نمیشه فهمیدی؟؟؟؟ 
گفتم :آره 
دوباره با عصبانیت داد زد :فهمیدی؟
سرمو تکون دادم و گفتم :آره
ادامه داد :اگر ،،،،کاوه ،،،اگر تو این مدت ببینم به دختری نگاه کردی به مرگ مادرم میکشمت .حالا برو گمشو تاخفت نکردم . 
مرتضی واسه اینکه ماجرا رو بخیر تموم کنه پرید ماچش کرد و گفت:ایولا بابا به تو میگن با مرام . بعد دست انداخت گردنش و بردش یه گوشه و آروم بهش گفت :‌ببین خوب قربونت برم این طفلک هم اول اومده به خودت بگه ،خوب بود نامردی میکرد و بهت نمیگفت؟ بیا قربونت برم .....
−−−−−−−
خلاصه اون روز روزی بود که باید میرفتم و تکلیفمو با لاله یه سره میکردم 
کاش نرفته بودم ،کاش نرفته بودم 

 

اولین روز دختربازی هم مصیبتیه واسه خودش .مخصوصاًاگه کسی که طرفش میری رو عاشقش هم باشی و مخصوصاًعشقت درست زمان بلوغت هم باشه . 
آخ که چه دورهءمزخرفیه . صدای آدم دورگه میشه .نه ظرافت بچگی توشه و نه کلفتیه زمان بزرگسالی .یه چیزی مثل عوض کردن مدام فرکانس رادیو .
قیافه رو بگو ،،،واه واه .دماق دراز ،صورت پر از جوش غرور جوانی ،قد دیلاق،کلّه رو هم که قربونش برم بدستور مدیران مدارس و دبیرستانها  باید شماره۴ میزدیم .اه...اه...اه
آقا من فلسفهء زدن مو اونم از ته با شمارهء۴ رو تا همین الان نفهمیدم .
عجب بدبختی ای بودا . میگفتن بخاطر نظافت و جلوگیری از شپش و این چیزاس . اما حرف چرتی بود . اولا که اگه چنین چیزی براشون مهم بود که میدادن اون مسراح های گند و کثافت گرفته که چاه اکثرشون هم گرفته بود رو درست کنن که هرچی گند و مرض بود از همونجا میومد . 
دوما همین سرتراشیدن باعث میشد خیلیا حموم هم نرن . بوی گند کله شون عین بوی کله پاچه کل کلاسو میگرفت . 
تنها حسنی که این موتراشیدن داشت این بود که میشد فهمید کدوم یکی از همکلاسیا بیشتر سرش شکسته . یجور تفریح و وقت تلف کردن هم بود .مثلا خود من حوصلم که سرمیرفت به کلّهء همکلاسیم که جلوم بود خیره میشدم و جاهای شکستگی سرش که مو رشد نمیکرد و سفید بود رو میشمردم . بعضی وقتها هم با نشون دادنش به هم پز میدادیم و فخر میفروختیم که همه بدونن ما چقدر تخس و شرّیم.
بله عرض میکردم با این وضعیت حالا من باید میرفتم دنبال لاله واینکه چجوری توقع داشتم از قیافهءمن خوشش بیاد خیلی رو میخواست .نه قیافه ای داشتم ونه با اون وضعیت کمیته و بگیر بگیری که بودلباس درست وحسابی میشد پوشید.
خلاصه بعد از هزاربار زیر و رو کردن چهارتا تیکه لباس و شلوار و هی دراوردن و پوشیدنشون ،بلأخره یکیشو انتخاب کردم و با کفش کتونی ای( که اونموقع رسم بود بندشو ازهزارسوراخ سمبه رد کنن و عین فرش ببافن که نشون بدن تابع مد هستن) رو پوشیدم و با تیغ سوسمار نشان پدر، اون کُرک قالی ای که بهش میگفتم ریشو زدم و‌ یه کلاه اسپرت هم برای جلو گیری از نظارهءکلّهءکچلم سرم کردم ورفتم تا بلکه بتونم یه گوشه ای فرصت گیربیارم و باهاش حرف بزنم . 
از همون موقع که درو باز کردم تا زمانی که رفتم سر خیابون پنجم همش دلم شور میزد و ترس عجیبی تو دلم افتاده بود . 
میدونستم که این اولین و آخرین شانسمه .
سعید گفته بود اگه قبول نکنه طرفش بری یا حتی اگه نگاهش کنی از کمر دارت میزنم(البته گفته بود از جای دیگه دارم میزنه اما من مودبانشو گفتم بشما)
همش باخودم میگفتم که از چیه من خوشش بیاد آخه؟از سر کچلم ؟دماق و صورت پراز جوشم؟یا از صدای دورگم ؟‌هیچ چیز نبود که دلمو بهش خوش کنم .چرا فقط یه چیز بود .
وقتی باسعید بودیم و میگفتیم و میخندیدیم گهگداری متوجه میشدم که لاله زیر چشی بهم نگاه میکنه و برای لحظه ای خیلی کوتاه تو چشام خیره میشه .شاید همون نگاهاش بود که منو دیوونهءخودش کرده بود . 
−−−−−−−−
رسیدم سر خیابون پنجم به دور و برم نگاه کردم تا بلکه به یه بهانه ای برم یه گوشه وایسم تا لاله بیاد . صدای سوت هواسمو پرت کرد .برگشتم دیدم مرتضی هستش که از دور ایستاده و داره نگاهم میکنه .سعید اونو به نمایندگیش فرستاده بود ،چون خودش اعصاب دیدن چنین صحنه ای رو نداشت و میگفت:دست خودم نیست ،یهو میام میپرم کاوه رو خفش میکنم .
مرتضی هم آب پاکی رو ریخته بود رو دستم و گفته بود:درسته خیلی عزیزی اما چون صحبت خواهرسعید هستش و مسئله ناموسیه ،بدون هیچ کم و زیاد میرم هرچی دیدم رو میذارم کف دست سعید ،از الان هم بهت میگم که یه وقت بهت بر نخوره ها .هردوتون برام عزیزین . امامیتونم کمکت کنم و باهات تمرین کنم تا بتونی باهاش حرف بزنی.
حدود سه ساعت تمرین کرده بودیم . قرار بود اون راه بره بجای لاله(مثلاً)و منم برم پشت سرش و باهش حرف بزنم 
اومدم کنارش و گفتم ببخشید خانوم .....
پرید وسط حرفمو گفت:زهرمار .اولاًنیشتو ببند دوماًمثل اُبیا ..ونتو تکون نده و درست ،شق و رق،مثل مرد بیا جلو ،سوماً نگوببخشید خانوم ،مگه غریبه ای؟بگو لاله خانوم که هم احترامتو نشون بدی هم صمیمیتتو . خلاصه ریدی برو از اول بیا 
دوباره رفتم کنارشو گفتم ،لاله خانوم ببخشید ساعت چنده؟
مرتضی بانفرت گفت:اه،اه،اه خاک تو اون سرت. ساعت چنده چیه؟ دیوونه ای؟‌ریدی برو از اول بیا 
دوباره رفتم کنارش و گفتم :لاله خانوم میخوام باهاتون حرف بزنم 
سرشو سریع تکون داد و گفت:اوهووووم حالا بهترشد ...او ک..نتو هم کمتر تاب بده . خوب جون بکن بگو دیگه 
گفتم :راستش من از روز اول....
−اَاَاَاَه قصهءکلثوم ننه رو که نباید واسش تعریف کنی .وقت نداری برو سر اصل مطلب .کلش شاید دودقیقه نتونی باهاش حرف بزنی ،چرا تاریخچهءزندگیتو داری تعریف میکنی. ریدی ،ادامه بده 
گفتم :لاله خانوم من میخوام با شما ازدواج ....
−اِ،اِ،اِ،اِ،اِ، .نگی اینو ها ، عاشقتم باشه در میره از دستت . ازدواج چیه؟ریدی ،دوباره بگو 
باکلافگی گفتم ،خوب پس من چی بگم 
باقیافه ای حق بجانب گفت:یک کلام بهش بگو دوست دارم .همین .ریدی با این حرف زدنت .
بعد دهنشو کج کرد و ادامو دراورد و گفت:لاله خانوم ساعت چنده؟ ریدی واقعا که ریدی 
خلاصه قرار بود که برم جلو و در چندکلام حرفمو بزنم .
−−−−−−−−
بالبخند به مرتضی که داشت از دور براندازم میکرد نگاه کردم اما اون خیلی خشک و با اخم بهم نگاه کرد تا بفهمم دراون لحظه اون فقط یک ناظربیطرفه و دوستیمون هیچ کمکی بهم نمیکنه.
ناگهان چشمم به لاله افتاد که داشت تک وتنها بطرف پایین میومد . 
بنددلم انگار پاره شد . حس کردم که انگار هزارنفر تو گوشم همزمان دارن پچ پچ میکنن . تمام تنم میلرزید .چنان وحشتی تمام وجودمو گرفته بود که هرآن ممکن بود سکته کنم . 
لاله در حالی که آهسته و خونسرد کتاب و دفتراشو تو بغلش گرفته بود و سرشو انداخته بود پایین به سمت پایین بولوار یعنی دقیقاًبسمت من میومد و من لحظه به لحظه دست و پام بیشتر گم میکردم . 
عین چوب بی حرکت سرجام خشکم زده بود و فقط بهش ماتم برده بود . 
ازکنارم رد شد و چون سرش پایین بود ندیدم . من همونجور یخ زده و خشک سرجام ایستاده بودم . مدت کم گذشت که حس کردم لگدی محکم به باسنم خورد . بخودم اومدم دیدم مرتضی یقمو گرفته و میکشم و میگه:
−چرا مث خر که به نعلبندش نگاه میکنه ماتت برده. برودیگه اَه . دیگه فرصتی نداریا . الان کاری نکنی دیگه باید تا ابد لاله رو فراموش کنی .یا دورشو خط بکش یا همین الان کارو تموم کن . برو .
یه لگد دیگه زد بهم وباحرص گفت ،بروووو دیگههههه
دویدم بطرف لاله ،تو اون چندثانیه تمام حرکات و تمرینایی که با مرتضی کرده بودم با سرعت نور جلوم مجسم شد .
رسیدم پشت سرش .قلبم ازترس و هیجان داشت از حلقم میزد بیرون .اومدم صداش کنم ،اما زبونم عین اینایی که سکته کردن سِر شده بود . بزور دهنمو باز کردم و باصدایی کریه و دورگه گفتم :لِ لِ خانوم .
برگشت و وقتی چشمش بمن افتاد با لبخند نگاهم کرد و گفت:سلام کاوه ، سعید کو پس؟
خیلی هول شده بودم هنوز داشتم نکاتی که با مرتضی تمرین میکردیمو با سرعت نور توی ذهنم مرور میکردم گفتم ،سعید ،اُبیه
باتعجب گفت چی؟
دستپاچه و هراسون گفتم :لاله خانوم ساعت ....نه یعنی ...ریدی 
چشماش گرد شد وبهم خیره شد 
باز با دسپاچگی گفتم:نه ...نه یعنی من ریدم ...نه یعنی میای ازدواج کنیم ،باز ریدم ...نه یعنی باهم برینیم ...نه یعنی ...
با چشمان گشاد که از تعجب داشت از حدقه درمیومد نگاهی تند بهم کرد و سریع راهشوگرفت که بره .
داشتم سکته میکردم ،تو دلم گفتم خاک برسرت اگه بره دیگه رفته ها ...
دویدم دنبالش . سریع و عصبی داشت قدم میزد گفتم:لاله توروخدا وایسا .
اخمی کرد و سرشو انداخت پایین و تندتر گام برداشت .
منم سرعتمو بیشتر کردم و گفتم :توروخدا صبر کن ،من دوست دارم به سعیدم گفتم ،اگه الان جوابمو ندی دیگه نمیتونم بیام ها .
باز با اخمی بیشتر سرعتشو بیشتر کرد . رسیدیم کنار یه تریلی که گوشهءبولوار پارک کرده بود .گفتم:لاله اگه جوابمو ندی دیگه نمیتونم بیام .قسم خوردم . یه کلام فقط بگو آره یا نه .
جواب نداد .گفتم یعنی نه؟ بخدا دیگه نمیتونم ب....
 سریع دوید و از جلوی تریلی پارک شده پیچید و رفت . 
سرجام ایستادم . دیگه نه قلبم تند میزد و نه دسپاچه بودم ،بلکه حس میکردم تمام دنیا رو سرم خراب شده .دستمو گذاشتم روی پیشونیم و به زمین خیره شدم . 
مرتضی دوون دوون خودشو رسوند بهم و پرسید چی شد؟
با چشمهایی بی روح بهش خیره شدم . از نگاه بی روحم فهمید .نمیدونم قیافم چجوری شده بود که مرتضی رو ترسونده بود . آروم و با ترس دستشو گذاشت رو شونم و گفت: بریم دادا ،مسئله ای نیست .حداقل فهمیدی و خیالت راحته .
با دستش کشیدم طرف خودش و بغلم کرد 
همونجور که بی رمق و بیجون تو بغلش بودم چشممو از روی زمین برداشتم که به روبروم نگاه کنم و ادادربیارم که مثلاًچیزی نشده مرتضی و بیا بریم که دیدم لاله پشت مرتضی و روبروم ایستاده . 
چشمام خیره شده بود وبهش بروبرنگاه میکردم. با اخم گفت:باشه ،اما فقط با اجازهءداداشم باهات حرف میزنما .بدون اینکه منتظرجوابم باشه دوید و رفت 
مرتضی که منو بغل کرده بود با شنیدن صدای لاله شوکه شد و بیشتر تو بغلش فشارم داد .بازور بلندگفتم:چشم لاله خانوم .
سعی کردم خودمو از بغل مرتضی دربیارم ،اماسفت بهم چسبیده بود . 
بعد همونجورکه تو بغلم بود گفت:ایولا کاوه ، تموم شد مبارکه ،
حس عجیبی داشتم ،یه حسی که نمیشه وصفش کرد ،حسی سرشار از غرور ،غم،شادی ،ترس،شجاعت ،امید ،یه حس بخصوصی ،،،حس عشق
ادامه دارد.....  پایان فصل هشتم



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ خودتون خوش امدید مطلب جدید داری خوب میتونی تو وبلاگ بفرستی تا همه ازش با خبر بشن نظر هم یادت نره
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان // رمان / شعر / پیامک // و آدرس romanak.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 43
بازدید دیروز : 29
بازدید هفته : 82
بازدید ماه : 82
بازدید کل : 2511
تعداد مطالب : 27
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1